مهدي رضامهدي رضا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

جینگیل خاله و عسل مامان

آجی محدثه

سلام بر عزیز دلم مهدی رضا جونم گل پسر مامان بالاخره آجی بدنیا اومد. شما هم خیلی خوشحال بودی و هم.....  شب اول که آجی اومد خونه کلا بهم ریخته بودی خودت دیگه اعتراف می کردی من اعصابم خورده شب هم همش میگفتی پیش مامان میخوابم که آخر هم پیش مامان خوابیدی. کلا من و بابا زحمت کشیده بودیم و با جایزه شبا یه مدت بود روی تخت خودت و تو اتاق خودت میخوابیدی ولی با اومدن آجی بقول معروف هرچی رشته بودیم پنبه شد. الان دوباره شما در کنار ما و ختی روی تخت ما می خوابی....  بابایی هم برات یه ماشین باری بزرگ به افتخار اومدن آجی برات خرید که خیلی دوستش داری. خاله سهیلا هم که دیگه هیچی حسابی افتاد تو زحمت این سری دوتا ماشین خیلی خوشکل و با کلاس برات ...
12 مرداد 1395

خبر خوب

سلام گل پسر مامان مهدی رضا جونم این روزها روزای خوبیه.... مامان فهمیده قراره تا چند ماه دیگه برات آبجی یا داداش بیاره. من و بابا تصمیمگرفته بودیم تفاوت سنی شما با داداش یا آبجیت خیلی زیاد نشود که بقولی به درد هم بخورین و باهم رفیق باشین. که الحمدالله مامانی الان حامله هست و قراره انشاءالله تا چهارم مرداد نود و پنج یه نی نی بیاره. دیروز رفتم سونوگرافی خداراشکر خانم دکتر گفتند نینیمون سالمه و شاید دختر باشه. البته جنسیتش خیلی برای ما فرقی نمیکنه انشاءالله صحیح و سالم باشه. چون میخواستی اصولا از فرهنگسرا  میاییم خونه بغلم بشی منم مجبور شدم بهت بگم نی نی تو دلمه. حالا بعضی وقتا میای میپرسی نی نی حالش خوبه؟ نی نی خوابه؟و... اون تاریخ...
30 دی 1394

خبر مهم

سلام پسر گلم فدات بشم دیگه داری برای خودت مردی میشی.... امروز با خاله فاطمه از فرهنگسرا رفتین امامزاده تو راه هم خاله فاطمه یه اسباب بازی خوشکل که یه گاوه و یه خروس که با تکه های مختلفی هیت که خودت باید درستش کنی برات خریده. خیلی خیلی خوشت اومده ازش. واما خبر مهم شما فعلا تاریخ دوم آذر 94 را تو ذهنت بسپار تا چند روز آینده بیام بهت خبر بدم چه اتفاقی افتاده چون فعلا یه اتفاق دیگه افتاد که خیلی رو اعصاب من بود و اگه شروع کنم بگفتن ممکنه حرفهایی بزنم که بعد پشیمون بشم.پس صبر می کنم تا چند روز دیگه این خبر خیلی خوب را بدم. راستی یکی دیگه خبر که کم کم داری پسر دایی هم میشی.......... من که دارم بال در میارم چون دارم زندایی پیشم...... فعلا...
3 آذر 1394

بدون عنوان

سلام بر عزیز دلم مهدی رضا جونم واقعا ببخش منو که این سری کلا سرم شلوغ بود و نتونستم وبلاگت را آبدیت کنم. تو این مدت خیلی خیلی اتفاقات خوب و بد افتادهحالا انشاءالله کم کم مینویسم. امشب عمه مهدیه هم غلغلکم داد و بهم برخورد و دیگه اومدم سراغ وبلاگت..... مهدی رضا جونم دوستت دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه تو این روزا تو فرهنگسرامون روضه هست.صبح ها که میریم عشق شماست بری بالای منبر و با میکروفون صلوات بفرستی و دعا بخونی..... خاله های فرهنگسرا خیلی خیلی دوستت دارند. امروز کلی قربون صدقا ات میرفتن که رفتی بالای منبر ... تازه صندلی بالابالاییش و میگفتی آقای حیدری کاشانی اینجا میشینند. خاله ها بهت میگفتند حجت الاسلام تجملیان تازه براشو...
16 آبان 1394

در اين چند ماه چه گذشت؟

سلام پسر ماماني امروز ديگه دلم واقعا براي نوشتن تو وبلاگت و حرف زدن باهات تنگ شده بود. منو ببخش بدليل اين تاخير عزيزكم امسال تولد مثل پارسال برات نگرفتيم. يه كيك گرفتيم و رفتيم خونه بابا جوني خاله سهيلا هم اومدن اونجا خوب بود....... باتو جه به اينكه تولد شما و سالگرد عروسي مامان و بابا فقط دو روز فرقش هست روز تولد شما رفتيم خونه بابا جوني كيك خورديم و روز سالگرد عروسي رفتيم بيرون شام خورديم. دايي امير خونه بابا جوني نتونست بياد چون كار داشت ولي جمعه اومدن خونه ي خودمون اينقده ذوق كرده بودي كه نگو...... مهدي رضا جونم نمي دونم چرا امروز بيشتر دوست دارم باهات حرف بزنم. يعني يه جورايي درد و دل كنم و از حال و روز خودم بگم برا...
10 آذر 1393