مهدي رضامهدي رضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

جینگیل خاله و عسل مامان

اولین عید نوروز و 6ماهه شدنت

سلام عسلکم عزیز دلم خیلی خیلی ببخشید که با تاخیر شد...... عیدت مبارک امسال اولین سال تحویلی بود که در کنار ما بودی ، امسال خدا را شکر هم تو عزیز دل را داشتیم و هم خونه ی خودمون بودیم سل تحویل قرار بود که بریم امامزاده جعفر (ع) ولی متاسفانه چون مامانی تموم کاراش مونده بود تا دم دم ، سال تحویل داشتیم ناهار می خوردیم...... انشاالله سال خوبی را آغاز کرده باشی..... عسل مامان 6ماهه شد و واکسن 6 ماهیگت را هم پشت سر گذاشتی ایندفعه الهی بمیرم بیشتر اذیت شدی و کلی گریه کردی.... غذای کمکی هم برات شروع کردم عزیز دلم..... اولین غذات آبگوشت ماهیچه صاف کرده بود که مامان جونی در روز دوم فروردین برات درست کردند. عزیز دلم عکس هم باش...
29 فروردين 1392

گلباران

سلام عسلک عزیز دلم برای اینکه شما به بوی گل حساسیت نداشته باشی تصمیم گرفتیم با گل های خونه ی مادر جونت گلبارونت کنیم .   ...
29 فروردين 1392

به همین سادگی 5 ماه گذشت

عسلکم ،عزیز دلم سلام عزیزکم شما الان دیگه 5 ماهه شدی و شیطون بلا.... کلی می خندی ..... با خودت حرف میزنی .... با روروک سراغ گل میری و برگاشو می کنی.... وقتی می خوابی رو دستد می غلتی..... وقتی داری شیر می خوری یه دفع استپ میزنی و به چشای مامان زل میزنی ( در این لحظه هست که من فکر تمام دنیا مال منه و کلی خدا را شکر می کنم که خدا تو رو بهم داده) با دختر همسایمون آقای نظری که 4 ساله هست کلی رفیق شدی و وقتی باهات حرف میزنه ذوق می زنی و غش میری خنده..... راستی برای اولین بار هم شما با مهران پسر خاله رفتی شهر بازی لی لی پوت ولی فقط تونستی نگاه کنی. ...
10 اسفند 1391

اولین برف زمستانی

سلام سلام صد تا سلام عزیز دل مامانی شما یک شنبه 15/11/91 اولین برف زندگیت را دیدی..... اول مامانی مشغول کارای خونه بود یه دفعه بابایی تماس گرفت گفت هوا چطوری ؟ منم گفتم عالی چطور مگه بابایی جواب داد اینجا طوفان شده بدجور سریع برو لباس های مهدی رضا را از بیرون بیار همین که رفتم توی بالکن دیدم وای چی می بینی....... از دور داره طوفان وحشتناک میاد سریع لباس ها را برداشتم اومدم . هوا کم کم سیاه شد و دیگه از پنجره بیرون پیدا نبود. دباره مشغول کارام شدم و هوا هم کم کم داشت روشن می شد ایندفعه عمه کوچیکه پیام داد اولین برف را به مهدی رضا نشون بده. منم پردیم پشت پنجره..... وای چی می بینی برف.......!!!!!!! تو رو سریع بردم پشت پنجره و بهت نشون دادم....
19 بهمن 1391

خونه خاله

  سلام عسلکم امروز اومدیم خونه ی مهران و کلی مهران باهات حرف زد وبه من گفت وبلاگتو به روز کنم . این پست فقط بخاطر مهران هست. مهران تو رو خیلی خیلی زیاد دوست داره.گل کنار عکست هم خود مهران برات کشیده. راستی امروز خونه باباجونی هم یه عکس کنارگلها گرفتیم. ...
13 بهمن 1391

4 ماهگی

  سلام سلام صد تا سلام عزیز دلم عزیزکم بسلامتی و خدا را شکر 4 ماه از زندگیت گذشته و 4 ماه هست که در کنار مامان و بابا زندگی شیرینی برایمان درست کردی...... خدا را شکر واکسن 4 ماهگیت هم بسلامتی پشت سر گذاشتی.... یه ذره تازگیا شیطون بلا شدی یا بایددست بخوری و یا پستونک     عزیز دلم الان دیگه قشنگ با روروک راه میری   ...
11 بهمن 1391

خونه ی خودمون

سلام سلام صد تا سلام به عزیز دلم پسر خوشکل مامانی یه دنیا شرمنده که نتونستم این چند روزه برات بنویسم . عسلکم ما دیگه رفتیم تو خونه ی جدیدمون (خونه ی خودمون). اونجا یه خرده از مامان جونی و بابا جونی دور شدیم و یه ذره سخت هست دوریشون ولی چاره ای نیست کم کم باید عادت کنیم. خونمون دو تا اتاق داره که یکیش مخصوص خودته و وسایل تو را گذاشتیم  انشاالله پستای بعدی عکسش را میذارم. کم کم داری به قولی از آب و گل میای بیرون و خیلی خیلی بیشتر با مامان حرف میزنی و می خندی راستی جدیدا گذاشتمت توی روروک خیلی خیلی خوشت اومد ولی مینا دوستم گفت شنیده کلا روروک برای بچه ضرر داره حالا باید یکی دو جا بپرسم اگه ضرر نداره بذارمت توش.... الهی قربونت برم داری ...
1 بهمن 1391

سه ماهگی

سلام عزیز دلم پسر خوشکلم اولا سه ماهگیت مبارک عسلکم دوما چند خبر خیلی خوب اول اینکه دایی جون رفت کربلا .... خیلی خیلی خوش به حالش ... امروز هم باهاش تماس گرفتم اولش کلی وقت معطل شدم تا تونستم شمارشو بگیرم وقتی جواب داد اینقده خوشحال شده بودم که یادم رفت چی می خواستم بگم خلاصه کلی احوالتو جویا شد و قرار شد حسابی برات دعا کنه. دوم اینکه خونه ی خودمون کم کم داره آماده میشه و فقط کابینتش مونده که انشاالله فردا تمومه... تقریبا نصف اثاثا را بستم و منتظر اثاث کشی...... سوم اینکه وقتی بریم خونه ی خودمون انشالله ممکن تا یه مدت اینترنت نداشته باشم ولی انشاالله میرم خونه عمه کوچیکه و از اونجا گزارش میدم. ...
9 دی 1391

از تولد تا سه ماهگي

پسر طلاي مامان سلام امروز بالاخره تونستم يه فرصت پيدا كنم و بيام برات بنويسم از سه ماه اول زندگيت عزيز دلم هفته هاي اول زندگيت كه همه ي اقوام ميومدن به ديدنت و كلي كادو برات آوردند كه دست همشون درد نكنه. وقتي از بيمارستان مرخص شديم همه به نوعي خوشحال بودند مخصوصا بابا محمدت كه بعد از 5 روز شما را مي ديد.راستي پسر خالت و پسر دايي كه ديگه هيچي..... مهران كه خيلي منتظرت بود و وقتي هم كه تو شكمم بودي همش باهات حرف مي زد و منتظر بود خيلي زود ببينتد... عرفان كه الهي بگردم مي خواست بازي كامپيوتري برات بياره وقتي بزرگ شدي بازي كني....خلاصه با اومدنت همه را خوشحال كردي اولين عروسي كه شما رفتي عروسي آقا رحمان پسر خاله ي ماماني با مهديه خانم ...
9 دی 1391