مهدي رضامهدي رضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

جینگیل خاله و عسل مامان

يه اتفاق بد

سلام بر عزيز دلم الهي بميرم ماماني شما ديروز با بابايي رفته بودي حمام و كلي دادشتين با بابايي آب بازي مي كردين و خوشحال بودي كه يه دفعه جيغت بلند شد متاسفانه بر اساس بي احتياطي مامان و بابا ظرف شيشه اي تو حموم جا مونده بود و شما داشتي باهاش بازي مي كردي كه ميشكنه و شما و بابا متوجه نميشين كه شكسته و شما يه دفعه اي ميشيني روش....... فدات بشم كه اينقده تنت نجيب هست خدا را شكر خيلي گريه نكردي از حمام اومدي بيرون و چسب زدم روش الحمد الله خونش وايساد ولي يخورده لبه ي زخمه باز يود من و باب هم بردميت بيمارستان مرتاض گفتند 2تا بخيه لازم داره. اگه نزنين ممكنه عفونت كنه. خلاصه رفتيم راهي اتاق عمل اول پرستار گفت بچه را بدين باباش بگيره ولي من مي ...
29 شهريور 1393

يازده ماهگي

سلام بر عسلك پسر گلم الهي دورت بگردم كه اينقدر ماشاالله ماشاالله نمك داري........... ديگه كامل كامل حرف ميزني..... عاشق بابا جوني هستي..... وقتي ميريم خونشون مامان جوني درب را باز ميكنند شما ميگي سلام باباجوني توشه....... فدات بشم.... منظورت اينه باباجوني خونه هستن.... عاشق اسب هستي و منتظري عمه را ببيني و بگي از تو گوشيش به شما اسب نشون بده..... به شكل خيلي خوشكلي هم ميگي پيتيكو پيتيكو.... بردمت پارك شادي سوار اسبت كردم كلي ذوق كرده بودي...... فكر كنم در آينده سوار كار حرفه اي بشي ايشالا..... كارتن هاي باب اسفنجي و عمو پورنگ را خيلي دوست داري تو خونه اصولا روشنه و شما داري ميبيني ...... من و بابايي كلا لحظه به ل...
29 شهريور 1393

گرفتن از شير

سلام بر دلبر مامان اين سري دندوناي شما خيلي پوسيده شدن.... با پرسش از اقوام رفتيم دكتر سليماني محيطش نسبتا بد نبود شما هم خوب بودب فقط موقع عكس گرفتن يه خورده اذيت شدي اونم 4 تا عكس بود 2تاش پسر خوب بودي و دوتاش...... دكتر گفت شير من زياد شيرين بوده و چون شما تو شب هم مي خوردي با عث پوسيدگي شده و سفارش كرد هر چه سريعتر شير را از شما بگيريم..... خلاصه پرسه شير گيري آغاز شد. بابا كلي تنقلات برات خريدند و شير در روز ديگه بهت ندادم. يك هفته فقط شب موقع خواب خوردي. و روز جمعه 93/05/31همزمان با شهادت امام جعفر صادق (ع) من رفته بودم خونه باباجوني و قرار بود ظهر بريم امامزاده و آخرين شير را به شما بدم ولي بابابيي كارش طول كشيد و به امامزاده نر...
27 شهريور 1393

واي عجب تاخيري!!!!!!

سلام بر پسر گلم آقا مهدي رضا........ مامان جون اين سري خيلي سرم شلوغ شده ..... جالبه من بخاطر شما نمي خواستم برم فرهنگسرا..... ولي موندگار شدم كه هيچ مسئوليتم هم عوض شد..... الان ماماني شده مديراجرايي مهد قرآن اونم با سه شعبه .... ايشالا  اول مهر كه كلاس ها راه افتاد سرم خلوت تر ميشه . حداقل بيشتر مي تونم به وبلاگت رسيدگي كنم. اتفاقات زيادي تو اين مدت افتد كه كم كم برات مي نويسم......
25 شهريور 1393

مسافرت قم و کچل شدن

پسر خوشکلم عزیز دلم سلام منو ببخش که با این تاخیر دارم  برات می نویسم........ پسر گلم برای اولین بار بابا جونی سرت را قبل از اینکه بریم مسافرت در تاریخ 93/03/25 کچل کردن...... خیلی جالب بود که خیلی آروم نشسته بودی و تکون نخوردی ت کار باباجونی تموم شد و بعد بردم جلوی آیینه دستد زدی به سرت و زدی زیر خنده.......... خیلی حرکتد جالب بود. اینم عکست                                     از تاریخ دوشنبه 26 خرداد بامامان جونی رفتیم قم و از اونجایی که دیر به فکر بلیط افتادیم مجبور شدیم با ق...
25 تير 1393

اولین زنبور نیشت زد

سلام پسر مهربونم عسلکم دیروز عصر رفتیم خونه باباجونی ، باباجونی گفتند یه زنبور از صبح اومده تو اتاق و نتونستیم بیرونش کنیم مواظب مهدی رضا باش . که یه دفعه من زنبور را دیدم که نشسته بود روی گهواره ی ملیحه به بابا جونی نشونش دادم ، باباجونی هم قصد کشتنش کردند و با پشه کش زدند تو مخش..... ولی متاسفانه هر چه دنبالش گشتیم پیداش نکردیم که....... شما داشتی توی اتاق می دویدی که یه دفعه جیغد بلند شد........ زنبوره کار خودش را کرده بود. منم از اونجایی که بابا محمدت هم حساسیت داشتند سریع رفتم بابایی را از خواب بیدار کردم و بردیمت درمانگاه صاحب الزمان ، الهی بمیرم اونجا 2 تا آمپول بهت تزریق کردند که دوباره جیغد بلند شد........ ولی خدا را شکر به خیر گ...
25 تير 1393

بعد از گذشت يكسال و هشت ماه فهميدم

سلام پسر خوشكل مامان هديه خوب خدا........... عزيزكم راستش چند روز پيش قرار بود اين پست را اضافه كنم ولي اينقده سرم شلوغ بود كه نتونستم منو ببخش.... پسركم راستش چهارشنبه هفته پيش كه داشتم مي رفتم محل كار جديدم فريبا (صميمي ترين دوست  فرهنگسراييم) باهام تماس گرفت اون داره الان اولين روزهاي تجربه مادرشدنش را ميگذرونه خلاصه داشتيم صحبت مي كرديم بحث رسيد به روزهاي اول تولد شما........ (خواهر شوهر فريبا توي بخش مراقبت هاي ويزه كودكان بيمارستان شهداي كارگر هست) حرفي كه خواهر شوهرش روزهاي اول تولد شما به او زده بود و به من نگفته بود بهم گفت...... مي دوني چي گفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت بهش گفته شما موندني نيستي.............. واي پسرم...... كلا بهم ريخ...
11 خرداد 1393

یکسال و هشت ماهگی

سلام بر عزیز دل مامان پسر گلم این چند وقت شرمنده که وبلاگت را آپدیت نکردم آخه این سری بدجور مشغله فکری و کاری داشتم البته هنوز این بحران تموم نشده ولی خسته ام و خیلی می خوام هر چه زودتر  هم امتحانات تموم بشه و هم در مورد کار جدید تصمیم جدیم را بگیرم . چند روزی هست ک بخاطری کاری که مامانت پیدا کرده پیش خانم تمییز همسایمون هستی عصر ها هم که شاگرد دارم یا پیش بابا محمد و یا بابا جونی هستی. البته کارم ان شاالله دئمی نیست و دوباره بر می گردم فرهنگسرا..... خوب حالا از خوشکل مامان بگم.....  عزیز دلم الان دیگه اصولا سعی می کنی کلمات جدید که از ما می شنوی تکرار کنید به قول عمه مهدیه دایره لغاتت زیاد شده. ملیحه ، مهران ، باباجونی ، ...
5 خرداد 1393