مهدي رضامهدي رضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

جینگیل خاله و عسل مامان

اندر احوالات مهدی رضا

سلام عزیز دل مامانی پسر خوشکل مامان شرمنده بخدا اینقدر دیر به دیر میشه ...... فکر می کردم اگه تو خونه اینترنت داشته باشم بیشتر به وبلاگت می رسم ولی نگو که مشکل اینترنت نبود.... مشکل چیز دیگریست...... به هر حال پسر خوشکلم این سری یه ذره وزنت کم بود که خدا را شکر خدار اشکر نسبتا داری بهتر میشی... دقیقا شب تولدت اولین قدم تو زندگیت را خودت برداشتی و بعد هم که کم کم راه افتادی .... الان هم که دیگه ماشالا فقط دوست داری راه بری..... من موندم اینقدر راه میری خسته نمیشی؟؟؟؟؟ عاشق آشپزخانه و کابینت ها هم شدی..... بسلامتی دو تا ظرف پیرکس هم عروس کردی..... البته فدای سرت خدا را شکر که روی پات نخورد.... ولی خیلی خیلی به خیر گذشت.... یادگرفتی ...
27 آبان 1392

دختر خاله

سلام عزيز دلم بالاخره بعد از 9 ماه چشم انتظاري دختر خالت در 30 مهر به دنيا اومد. بسلامتي دو تاييدون مهري شدين....اينم از عكسش دوست داري بري كنار گهوارش و تكونش بدي..... ...
7 آبان 1392

مسافرت مشهد

سلام سلام عزیزکم زیارتد قبول عزیز دلم پسر خوب مامان دو روز بعد از تولدت راهی مشهد شدیم. البته اول قرار بود خانوادگی و با قطار بریم که بعد اصلا منصرف شده بودیم از رفتن که فرهنگسرا گفتند میبرن مشهد که چون فقط خواهران بودند بازم گفتیم نمیریم ولی خوشبختانه خانم یاوری تماس گرفتند و گفتند شما می تونید همراه آقاتون بیاین که کلی خوشحال شدیم و من و شما و بابا و عمه ها و مامان جونی باهم رفتیم . کلی خوش گذشت..... اونجا با بچه ها دوست شده بودی و یکی از بچه ها اسمش محمد بود و از پس محمد  صدا می کردیم یه دفعه ای شما گفتی محمد... خیلی خیلی خیلی ناناز بودی کلی همه ذوق زده شدند. جای تفریحی هم فقط رفتیم کوه سنگی خیلی خوش گذشت. اینم چند تا عکس از ...
25 مهر 1392

تولد

سلام سلام عزیزکم اولش معذرت خواهی می کنم بخاطر اینهمه تاخیر........ عزیز دل مامانی اولین تولدت را برات گرفتیم خیلی خیلی ما رو ببخش که تولد ساده گرفتیم انشاالله وقتی بزرگتر شدی و خودت می فهمی تولد با کلاس برات می گیریم. عسلکم پدر و مادر جون و عمه ها و مامان جونی و باباجونی و دایی و خاله برای تولدت دعوت بودند. تولدت هم جمعه گرفتیم و از صبح همه اومدند و ناهار در خدمتشون بودیم و عصر هم بابایی رفتند کیکت را گرفتند و نوش جون کردیم. خیلی دوست داشتم کیکت یه شکل خوشکل داشته باشه و با کلاس باشه ولی.... انشاالله سال های آینده. در کل خدا را شکر همه چی خیلی خیلی خوب بود. کادو هات هم باباجونی برات دوچرخه آوردند و بقیه هم که دستشون درد نکنه نقدی بود....
25 مهر 1392

درد و دل مامانی

سلام عزيزكم ... دوست داشتم بزرگ بودي و حرفام را ميفهميدي و من كلي باهات حرف ميزدم..... امروز يه ذره دلم گرفته  ولي اومدم وبلاگت بنويسم كه انشاالله با مرور خاطرات خوش حالم خوب بشه... خوب از بعد سالگرد عقدمون ديگه برات ننوشتم..... راستي اين اولين پستي هست كه از خونه ي خودمون و از اتاق خودت برات مي نويسم. سالگرد عقد ماماني و بابايي خونه ي مادر جون و پدرجون بوديم يه مراسم كوچولو براي غافلگيري بابا  داشتيم.... خيلي خوب بود.... ولي يه خورده ماماني زياد شيطونه و حوصله داره ......... يه خبر خيلي خوب بهمون رسيد كه اون عروس شدن بهترين دوست ماماني يعني خاله محدثه بود. جشن زير سايه ي خورشيد (تولد امام رضا(ع) ) رفتيم اونجا پرچم هاي زر...
1 مهر 1392

ده ماهگیت

سلام بر عزیز دلم پسر خوشکلم پسر گلم اول از همه یه معذرت خواهی گنده ازت می کنم که دو ماه هست که وبلاگت را آپدیت نکردم. ( کلی عمه کوچیک منو دعوا کرد). الان شما 4 تا دندون خوشکل داری2تا پایین و 2 تابالا . خیلی خیلی ناناز 4 دست و پا میری. یکی پاتو بالا میگیری و اون یکیش را می کشی. دست میگیری به کمد ومیز و... و خودت بلند میشی .بقول عمه کوچیکه آتیش می سوزونی .خیلی محکم و خوشکل عمه میگی. کلی میری سر حوض مادر جونت و آب بازی میکنی و ذوق میزنی.... تابی که مال مهران بوده و خونه باباجونی هست سوار میشی و ذوق میکنی. خیلی خیلی ناناز دست دستی می کنی.... با سمیه خانم همسایمون رفیق شدی و کلی براشون می خندی وقتی میبینیشون می خوای بغلشون بشی و با پسرشون ...
12 مرداد 1392

هشت ماهگی

سلام عزیز دلم پسر خوشکلم تاج سرم اول از همه یه خبر خیلی خیلی خوب ،خاله سهیلا قراره یه دخمل خوشکل و مامانی برات بیاره، البته مهران یه ذره حالش گرفته شده چون داداش بیشتر دوست داشت ولی کلی از محاسن آبجی براش گفتیم تا یه ذره نظرش عوض شد. مهدی رضا جونم ازت خواهش می کنم که منو ببخشی که این سری شاگردام فشرده بودن و مجبور بودم تو رو بذار پیش مامان جونی و کمتر بهت برسم البته مامان جونی و باباجونی خیلی هواتو دارن..... دومین دندون خوشکلت هم سر زده لان خیلی ناناز شدی.... کلی وقتی پیش عمو حسین و مهران میری براشون می خندی و ذوق میزنی.... برای چند ثانیه می تونی روی پاهات بایستی.... غذا هم چیز خاصی اضافه نکردم همونای قبلی با ضافه ی یه خورده م...
16 خرداد 1392

هفت ماهگی

سلام عزیز دل مامانی اول پسر خوشکلم خواهشا منو ببخش این مدت وبلاگ را آپدیت نکردم در صورتی که اتفاقات زیادی برات افتاد. اول اینکه شروع کردی به دددد عمه ننه گفتن الهی قربونت برم.... قشنگ خودت می تونی بشینی و با اسباب بازی سرگرم بشی..... الهی بمیرم یه خورده مریض شدی زیاد حالت خوش نبود البته خدا را شکر خدا راشکر زیاد بد نشدی ولی خوب بالاخره حالت خوش نبود و کلی مامان و مامان جونی و مادر جونت و بابا و عمه ها را ناراحت کرده بودی... که خوشبختانه با سرزدن اولین دندونت کلی خوشحالمون کردی.... انشاالله مبارکت باشه.... غذا هم الان سوپ، نان، سیب درختی و... نوش جون می کنی. خیلی دوست دارم ...
28 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت

عزیز دلم پسر خوشکلم سلام امسال عید به اولین سفر زندگیت رفتیم. من و تو بابا و خاله سهیلا، عمو حسین و مامان جونی و مهران خوشکله رفتیم تهران خونه ی دایی فضل الله (دایی من ).... دایی هم ی نوه ی ناناز داشتن که اسمش حلما بود سه ماه از شما بزرگتر بود ولی متاسفانه غریبی می کرد و زیاد پیش ما نمیومددر عوض شما جبران می کردی و کلی براشون می خندیدی و ذوق می زدی ..... کلی ازت تعریف کردند..... با دایی اینا پارک قیطریه و پارک آب وآتش، موزه ی دار آباد، کاخ نیاوران، امام زاده صالح و.... رفتیم خیلی خیلی خوش گذشت. خدا را شکر خدا را شکر شما هم پسر خیلی خوبی بودی و اذیت نمیکردی. چند روزی که آنجا بودیم روزهای خیلی خوبی بودند، در راه ...
29 فروردين 1392