مهدي رضامهدي رضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

جینگیل خاله و عسل مامان

بدون عنوان

سلام بر عزیز دلم مهدی رضا جونم واقعا ببخش منو که این سری کلا سرم شلوغ بود و نتونستم وبلاگت را آبدیت کنم. تو این مدت خیلی خیلی اتفاقات خوب و بد افتادهحالا انشاءالله کم کم مینویسم. امشب عمه مهدیه هم غلغلکم داد و بهم برخورد و دیگه اومدم سراغ وبلاگت..... مهدی رضا جونم دوستت دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه تو این روزا تو فرهنگسرامون روضه هست.صبح ها که میریم عشق شماست بری بالای منبر و با میکروفون صلوات بفرستی و دعا بخونی..... خاله های فرهنگسرا خیلی خیلی دوستت دارند. امروز کلی قربون صدقا ات میرفتن که رفتی بالای منبر ... تازه صندلی بالابالاییش و میگفتی آقای حیدری کاشانی اینجا میشینند. خاله ها بهت میگفتند حجت الاسلام تجملیان تازه براشو...
16 آبان 1394

در اين چند ماه چه گذشت؟

سلام پسر ماماني امروز ديگه دلم واقعا براي نوشتن تو وبلاگت و حرف زدن باهات تنگ شده بود. منو ببخش بدليل اين تاخير عزيزكم امسال تولد مثل پارسال برات نگرفتيم. يه كيك گرفتيم و رفتيم خونه بابا جوني خاله سهيلا هم اومدن اونجا خوب بود....... باتو جه به اينكه تولد شما و سالگرد عروسي مامان و بابا فقط دو روز فرقش هست روز تولد شما رفتيم خونه بابا جوني كيك خورديم و روز سالگرد عروسي رفتيم بيرون شام خورديم. دايي امير خونه بابا جوني نتونست بياد چون كار داشت ولي جمعه اومدن خونه ي خودمون اينقده ذوق كرده بودي كه نگو...... مهدي رضا جونم نمي دونم چرا امروز بيشتر دوست دارم باهات حرف بزنم. يعني يه جورايي درد و دل كنم و از حال و روز خودم بگم برا...
10 آذر 1393

يه اتفاق بد

سلام بر عزيز دلم الهي بميرم ماماني شما ديروز با بابايي رفته بودي حمام و كلي دادشتين با بابايي آب بازي مي كردين و خوشحال بودي كه يه دفعه جيغت بلند شد متاسفانه بر اساس بي احتياطي مامان و بابا ظرف شيشه اي تو حموم جا مونده بود و شما داشتي باهاش بازي مي كردي كه ميشكنه و شما و بابا متوجه نميشين كه شكسته و شما يه دفعه اي ميشيني روش....... فدات بشم كه اينقده تنت نجيب هست خدا را شكر خيلي گريه نكردي از حمام اومدي بيرون و چسب زدم روش الحمد الله خونش وايساد ولي يخورده لبه ي زخمه باز يود من و باب هم بردميت بيمارستان مرتاض گفتند 2تا بخيه لازم داره. اگه نزنين ممكنه عفونت كنه. خلاصه رفتيم راهي اتاق عمل اول پرستار گفت بچه را بدين باباش بگيره ولي من مي ...
29 شهريور 1393

يازده ماهگي

سلام بر عسلك پسر گلم الهي دورت بگردم كه اينقدر ماشاالله ماشاالله نمك داري........... ديگه كامل كامل حرف ميزني..... عاشق بابا جوني هستي..... وقتي ميريم خونشون مامان جوني درب را باز ميكنند شما ميگي سلام باباجوني توشه....... فدات بشم.... منظورت اينه باباجوني خونه هستن.... عاشق اسب هستي و منتظري عمه را ببيني و بگي از تو گوشيش به شما اسب نشون بده..... به شكل خيلي خوشكلي هم ميگي پيتيكو پيتيكو.... بردمت پارك شادي سوار اسبت كردم كلي ذوق كرده بودي...... فكر كنم در آينده سوار كار حرفه اي بشي ايشالا..... كارتن هاي باب اسفنجي و عمو پورنگ را خيلي دوست داري تو خونه اصولا روشنه و شما داري ميبيني ...... من و بابايي كلا لحظه به ل...
29 شهريور 1393

گرفتن از شير

سلام بر دلبر مامان اين سري دندوناي شما خيلي پوسيده شدن.... با پرسش از اقوام رفتيم دكتر سليماني محيطش نسبتا بد نبود شما هم خوب بودب فقط موقع عكس گرفتن يه خورده اذيت شدي اونم 4 تا عكس بود 2تاش پسر خوب بودي و دوتاش...... دكتر گفت شير من زياد شيرين بوده و چون شما تو شب هم مي خوردي با عث پوسيدگي شده و سفارش كرد هر چه سريعتر شير را از شما بگيريم..... خلاصه پرسه شير گيري آغاز شد. بابا كلي تنقلات برات خريدند و شير در روز ديگه بهت ندادم. يك هفته فقط شب موقع خواب خوردي. و روز جمعه 93/05/31همزمان با شهادت امام جعفر صادق (ع) من رفته بودم خونه باباجوني و قرار بود ظهر بريم امامزاده و آخرين شير را به شما بدم ولي بابابيي كارش طول كشيد و به امامزاده نر...
27 شهريور 1393

واي عجب تاخيري!!!!!!

سلام بر پسر گلم آقا مهدي رضا........ مامان جون اين سري خيلي سرم شلوغ شده ..... جالبه من بخاطر شما نمي خواستم برم فرهنگسرا..... ولي موندگار شدم كه هيچ مسئوليتم هم عوض شد..... الان ماماني شده مديراجرايي مهد قرآن اونم با سه شعبه .... ايشالا  اول مهر كه كلاس ها راه افتاد سرم خلوت تر ميشه . حداقل بيشتر مي تونم به وبلاگت رسيدگي كنم. اتفاقات زيادي تو اين مدت افتد كه كم كم برات مي نويسم......
25 شهريور 1393