مهدي رضامهدي رضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

جینگیل خاله و عسل مامان

مسافرت قم و کچل شدن

پسر خوشکلم عزیز دلم سلام منو ببخش که با این تاخیر دارم  برات می نویسم........ پسر گلم برای اولین بار بابا جونی سرت را قبل از اینکه بریم مسافرت در تاریخ 93/03/25 کچل کردن...... خیلی جالب بود که خیلی آروم نشسته بودی و تکون نخوردی ت کار باباجونی تموم شد و بعد بردم جلوی آیینه دستد زدی به سرت و زدی زیر خنده.......... خیلی حرکتد جالب بود. اینم عکست                                     از تاریخ دوشنبه 26 خرداد بامامان جونی رفتیم قم و از اونجایی که دیر به فکر بلیط افتادیم مجبور شدیم با ق...
25 تير 1393

اولین زنبور نیشت زد

سلام پسر مهربونم عسلکم دیروز عصر رفتیم خونه باباجونی ، باباجونی گفتند یه زنبور از صبح اومده تو اتاق و نتونستیم بیرونش کنیم مواظب مهدی رضا باش . که یه دفعه من زنبور را دیدم که نشسته بود روی گهواره ی ملیحه به بابا جونی نشونش دادم ، باباجونی هم قصد کشتنش کردند و با پشه کش زدند تو مخش..... ولی متاسفانه هر چه دنبالش گشتیم پیداش نکردیم که....... شما داشتی توی اتاق می دویدی که یه دفعه جیغد بلند شد........ زنبوره کار خودش را کرده بود. منم از اونجایی که بابا محمدت هم حساسیت داشتند سریع رفتم بابایی را از خواب بیدار کردم و بردیمت درمانگاه صاحب الزمان ، الهی بمیرم اونجا 2 تا آمپول بهت تزریق کردند که دوباره جیغد بلند شد........ ولی خدا را شکر به خیر گ...
25 تير 1393

بعد از گذشت يكسال و هشت ماه فهميدم

سلام پسر خوشكل مامان هديه خوب خدا........... عزيزكم راستش چند روز پيش قرار بود اين پست را اضافه كنم ولي اينقده سرم شلوغ بود كه نتونستم منو ببخش.... پسركم راستش چهارشنبه هفته پيش كه داشتم مي رفتم محل كار جديدم فريبا (صميمي ترين دوست  فرهنگسراييم) باهام تماس گرفت اون داره الان اولين روزهاي تجربه مادرشدنش را ميگذرونه خلاصه داشتيم صحبت مي كرديم بحث رسيد به روزهاي اول تولد شما........ (خواهر شوهر فريبا توي بخش مراقبت هاي ويزه كودكان بيمارستان شهداي كارگر هست) حرفي كه خواهر شوهرش روزهاي اول تولد شما به او زده بود و به من نگفته بود بهم گفت...... مي دوني چي گفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت بهش گفته شما موندني نيستي.............. واي پسرم...... كلا بهم ريخ...
11 خرداد 1393

یکسال و هشت ماهگی

سلام بر عزیز دل مامان پسر گلم این چند وقت شرمنده که وبلاگت را آپدیت نکردم آخه این سری بدجور مشغله فکری و کاری داشتم البته هنوز این بحران تموم نشده ولی خسته ام و خیلی می خوام هر چه زودتر  هم امتحانات تموم بشه و هم در مورد کار جدید تصمیم جدیم را بگیرم . چند روزی هست ک بخاطری کاری که مامانت پیدا کرده پیش خانم تمییز همسایمون هستی عصر ها هم که شاگرد دارم یا پیش بابا محمد و یا بابا جونی هستی. البته کارم ان شاالله دئمی نیست و دوباره بر می گردم فرهنگسرا..... خوب حالا از خوشکل مامان بگم.....  عزیز دلم الان دیگه اصولا سعی می کنی کلمات جدید که از ما می شنوی تکرار کنید به قول عمه مهدیه دایره لغاتت زیاد شده. ملیحه ، مهران ، باباجونی ، ...
5 خرداد 1393

من خواستم نشد

سلام پسر مامان خوشكل ماماني عزيز دلم راستش تصميم گرفته بودم اين شب شعر آخرين برنامه ي من تو فرهنگسرا باشه و ديگه اونجا فعاليت نكنم و بيشتر به شما برسم و در كنار شما باشم. خيلي برام سخت بود فرهنگسرا كه 4 ساله بهش عشق مي ورزم و كلي چيزي از فرهنگسرا رفتنم بدست آوردم از دست بدم. به قول مامان جوني با اون زايمان سخت همين كه خدا شما را براي ما نگه داشت يكي از بركات همين فرهنگسرا و كار براي امام زمان (عج) هست.ولي خوب آينده ي شما برام خيلي خيلي مهم هست. خلاصه امروز با مديرعامل فرهنگسرا جلسه داشتم كه بگم ديگه نميام ولي......... خيلي خيلي باهام حرف زدند و حرف هاي خيلي خيلي خوبي هم زدند. نمي دونم چي بگم ولي فعلا همين را بدون كه شما را سپردم دست ...
20 فروردين 1393

نوروز 1393

سلام عزیز دلم، پسر خوشکلم امسال سال تحویل خدا را شکر تمامی کارها انجام شده بود و عصر قبل از سال تحویل همراه با عمه ملیحه، عمه مهدیه و مادر جون رفتیم خلدبرین در جوار ننه (مامان مادر جون). بعد از آنجا رفتیم خانه آماده شدیم برای سال تحویل و با مادرجون رفتیم هیت انصارالزهرا. فضای بسیار خوبی بود و خوشحالم سالمان را در آن فضا آغاز کردیم، ان شالله در زیر سایه حضرت فاطمه زهرا (س) سال بسیار خوب و با برکتی داشته باشی. این هم چند عکس از ایام عید... ...
14 فروردين 1393

یکسال و نیمگی

سلام عزیز دلم پسر خوشکلم عسل مامان ششمین روز عید، روز واکسن شما بود. الهی بمیرم با مامان جونی رفتیم درمانگاه اول واکسن زدند توی بازوت خد را شکر زیاد نفهمیدی ولی وقتی خواباندیمت که توی پات واکسن بزنند، فهمیدی اوضاع از چه قراره و زدی زیر گریه ، هنوز داشتی گریه می کردی که قطره انداختند توی دهنت. وقتی که رفتیم خونه دردی نداشتی و اینور و اونور دویدی ولی وقتی خواب رفتی و بیدار شدی دیگه نمیتونستی راه بری، الهی بمیرم نصف روز کامل نمیتونستی راه بری ولی خدا را شکر فردای روز واکسن خوب شدی. اولین جمله ای که یاد گرفتی دوستت دارم هست. عکس شهید چمران را که میبینی با دایی اشتباه میگیری و ادای دایی را درمیاری. جدیدا تشک های مبل را می زنی بالا و میر...
14 فروردين 1393